پدر ! تو تعبیر یه درد دوباره ای
پدر ! تو تعبیر یه درد دوباره ای
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید.
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم

یادت گرامی احمد !!!
من فراموشت نکردم
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
**
قصه نسیتم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی.....
من درد مشترکم
مرافریاد کن.
**
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده,
من ریشه های ترا در یافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دست های من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان,
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودهارا
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بودند.
**
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های ترا در یافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.