رسم ِ سنگ
در تشییع ِ سنگ
رویش ِ جراحت ِ نام
در ترسیم ِ سنگ نبشته ی مجهول
از دشنام ِکلمه
و صراحت ِ مرگ...
" شدن "
حادثه ای افتادنی ست
با طی مسافتی
نه کوچ و نه بلند.
ژرفنای ِ لبخند
در جمجمه ی باریک
و حذف ِنام
در ترسیم ِ سنگ ِ بدون ِ تشییع...
14/6/88
در تشییع ِ سنگ
رویش ِ جراحت ِ نام
در ترسیم ِ سنگ نبشته ی مجهول
از دشنام ِکلمه
و صراحت ِ مرگ...
" شدن "
حادثه ای افتادنی ست
با طی مسافتی
نه کوچ و نه بلند.
ژرفنای ِ لبخند
در جمجمه ی باریک
و حذف ِنام
در ترسیم ِ سنگ ِ بدون ِ تشییع...
14/6/88
شب غریبان
صداي زن كم كم داشت خاموش مي شد
ناله هاي خفه اي از عمق جونش در مي اومد …
دستها بي سايه بودند و در تاريكي محض } در كوه ها و دره ها} پرسه مي زدند
مرد سرش رو روي توده ي نرم و لغزنده اي گذاشت و آه بلندي كشيد
مي لوليد ، گفت :آسيه ! آ سيه ! يه بغض بزرگ داره منوخفه مي كنه .
يه جورايي بيخمو گرفته ، ديگه طاقت ندارم
زن : هميشه فكر مي كردم وقتي به لحظه موعود نزديك بشي
دردها تو پشت در مي ذاري و با مردانگيت مي آي ،ولي
با درد اومدي ، بدون مردي و مردونگي !
مرد : درد دارم ...دلم شور مي زنه ، يه جورايي دارم خودم دور مي زنم.
زن: تو كه نماز تو خوندي …….. گفتي آروم شدم ، ولي آرامش نداري.
مرد: ديگه نماز خوندن بهم حال نميده ، دارم به ايمانم شك مي كنم .
زن: آخه مرد مومن ! تو كه حالت اينطوري بود چرا غمت رو برام هديه آوردي ؟ ميدوني چقدر
منتظر شدم تا بياي ؟ بهار شد ، پائيز شد ، برف اومد ، بارون گرفت ، خورشيد چشمامو به شب
جادّه انداختم نيومدي ، حالا هم كه اومدي اينجوري بي دل و دماغي !
مرد: دلم مي خواد به بيابون بزنم ، همونجايي كه ازش فرار كردم .
زن: پاي زن ديگه اي در ميونه؟
مرد {با تعجّب} : زن ؟! من مردانگي مو توي بيابون جا گذاشتم ، از جايي اومدم كه به خودم و
خودِ خودم و همه چيزم پشت كردم .
زن: تو امشب چته ؟! … مي خواي ادامه بدي ؟
مرد : نه ! ديگه نماز خوندن بهم حال نمي ده …. باورت ميشه ؟
زن : دفعه بعد كه خواستي بياي پيشم با اين حال نيا شايد ازت خسته بشم .
مرد : از خودم و از همه چيز خسته شدم آسيه ! يه حال عجيبي دارم كه قابل تصور نيست .
بيابان سوزاني بود .
و مرد در بيابان اسير بود .
و چشم هايش از لبهايش تشنه تر بود .
در ابتدا در آن بيابان هيچ چيز نبود .
و بعد كلمه بود و نور بود و عشق محض بود و ….
مرد احساس نامردي مي كرد .
رو در روي يك انسان ايستاده بود {و من احساس مي كنم كه دستهاي مرد در دستهاي آن
انسان قفل شده بود !}
انسان ، خليفه الله ، پيشوا و هادي بود و رو در روي مرد ايستاده بود و مرد ، ولي آنجا نبود .
دلش و ذهنش يكجاي ديگري بود . و انگار يادش رفته بود كه در بودهاي زميني نيست و نابود شود . شباهنگام ، انسان به مرد گفت كه برام ((مزمّل)) رو با صوت بخون .
} و مرد سورة مزمل رو مي خوند . نه با ياد ظهر فردا ، كه با ياد آسيه {.
اولين بار آسيه رو در سفر طولاني حج ديده بود ، زيبا و باشكوه بود . تنهاي تنها : آستانة
شبهاي خاطره بود و رحمت !!
] اولين برخورد آنها جالب بود ، مرد قرآن مي خواند ، ومن فكر مي كنم كه سوره زلزال بود
. آسيه هم هوس قرآن خواندن داشت امّا سواد نداشت . زيرا اغلب عربها برخلاف ايراني ها بي
سواد و بدون بينش بودند . ولي آسيه بينش بالايي داشت . امّا مثل بقيه عربها بيسواد بود
[ آسيه به مرد غريبه گفت :
براي من سوره ي(( مزّمّل)) رو بخون . ومرد گفت : چرا ((مزّمّل)) و آسيه گفت :
((مزّمّل)) خيلي زيباست ، هر وقت اين سوره رو مي شنوم عاشق مي شوم .
و مرد با صوت اين سوره رو خوند ] و من احساس كردم كه مرد ترسيد و به خودش لرزيد و
ناخودآگاه ديد كه عاشق آسيه شده . و مرد بارها به من گفته بود كه اين سفر ، عاشقانه ترين
سفر عمرش بود .[
انسان رودرروي جماعت ايستاد.
مرد هم در بين اون جمع بود و داشت مزّمّل رو تمام مي كرد . صداش گرفته بود و دلش خيلي
تند مي زد ] و انگار همة جمع همين حال رو داشت [.
انسان لبهايش تشنه بود و لبهاي جمع تشنه بود .
وامّا چهرة انسان به لب تشنه ها نمي مانست .
حرف هاشو كه زد پارچه اي روي سرش كشيد و رفت توي حال خودش ، شايد داشت دعا مي
كرد كه اي كاش همه بروند و تنهاي تنهاش بگذارند و ظهر فردا خودش باشه و خودش… كه
طاقت نداشت ديدن چيزهايي كه درك كردنش سخته…..
مرد دلش لرزيد ، و بين موندن و رفتن مردّد بود .
عاشق بود و طاقت نداشت .
توي راه حج كه زفافي با آسيه نداشت ، دلش نمي آمد كه بدون ….. ] و انگار ، عرب بعد از
اسلام هم حاضر بود براي زن و شكم وخوشگذراني ، خيلي چيزهارو فراموش كنه . [
مرد هر چند احساس ديني نسبت به انسان داشت امّا راضي نمي شد كه بي خبر و بدون وصيّت
و اطّلاعي دار دنيا رو وداع بگه . اونهم مرگي اينطور تلخ كه ظاهراً فردا در انتظار همه بود .
يه لحظه ترسيد. ديد كه هنوز چادر روي سر انسان هست وخيلي ها ] واقعاً خيلي ها [ دارند
فرار مي كنند .
دلش بزرگ شد ، جرأت پيدا كرد ، پاهاشو محكم كرد و رفت .
توي راه حتّي از سايه ي خودش هم خجالت مي كشيد .
تنهاي تنها ، در دل كوير مي رفت و خودشو لعنت مي كرد .
صداي زن كم كم خاموش مي شد .
ناله هاي خفه اي از عمق جونش در مي اومد .
دستها بي سايه بودند و در تاريكي محض در كوه ها و درّه ها سير مي كردند . مرد سرش رو
روي توده ي نرم و لغزنده اي گذاشت و آه بلندي كشيد .
زن كه فهميده بود اين دستها گرما نداره خودشو كنار كشيد و گفت: ابواُسامه ! دلتنگي ؟!
و ابواُسامه { همون مرد } گفت: اون وارث آدم بود و چه ساده و بي تكلّف . وقتي براي رفتن
عزمم رو جزم كردم بهم گفت: ابواُسامه ! تو انسان دينداري هستي و مومن و ديندار از دنيا
خواهي رفت . امّا اگر روزي ديدي كه داري دينت رو به دنيا مي فروشي آزاده مرد باش و
آزاده مرد بمير……..
] مرد سرش رو روي زمين گذاشت وديگه هيچّي نگفت [
] و زن كه روز واقعه رو پشت سر گذاشت ، ديوار بغضش فرو ريخت …… به حياط رفت و
دستي به پوست كشيده ي شب كشيد….. [.
تراژدی ضحاک در صحن اصلی خیابان

خیلی عجیب و ساده و شانسی شروع شد
یک شهر از کنار آژانسی شروع شد
شهری که رگ گشود و خودش را تمام کرد
آن روز با ترانه ی " نانسی " شروع شد
با رمز يا حسين " فقط يا حسين و " بس
آتشفشانی از فرکانسی شروع شد
ضحاک ماردوش زمین را مچاله کرد
در روح کاوه ها رنسانسی شروع شد
یک فیلم سبز ... با جریانی شنیدنی
در ازدحام خلق ... سکانسی شروع شد
شب شد و سرنوشت بشر ... زیر آب رفت
یک شهر با " یَ دَب دَبِ نانسی " به خواب رفت
"خرچنگ ها "
قد خودم درون تنم جا نداشتم
بیچاره من که در بدنم جا نداشتم
دنیا بزرگ بود ولی هیچ جای آن
اندازه ای که جان بکنم جا نداشتم
"هفتاد سنگ قبر" مرا دوره کرده بود
پروانه وار در کفنم جا نداشتم...
{ تا کی برای دیدن خورشید رنج و صبر ؟!
{ای تف به روح شاعر هفتاد سنگ قبر }
جز او کسی بهانه ی ما را نمی گرفت
لبریز بود و در دهنم جا نمی گرفت
شمشادها به اذن کسی قد نمی کشند
بی اتفاق حادثه ای پا نمی گرفت
باران نمی وزید به گنجشک های خواب
فرقی نمی کند نوزد با نمی گرفت...
{باید دعا کنیم برای پلنگ ها
باران پدیده ای ست برای نهنگ ها}
گنجشک ها به زور بشر فکر می کنند
شاید به راه دور بشر فکر می کنند
در خود تنیده اند و به بودا رسیده اند
یک عمر در حضور بشر فکر می کنند :
سیاره اند و دور قمر راه می روند
در سایه ها به نور بشر فکر می کنند
هرگز به آب و دانه که راضی نمی شوند
وقتی به طرح گور بشر فکر می کنند
{ تعدادشان به عده ی انگشت می رسید
اجدادشان به حضرت زرتشت می رسید }
بیچاره من که نبض تنم را دریده ام
پس مانده های پیرهنم را دریده ام
دست کسی به شانه ی آدم نمی رسید
من کتف های سرد زنم را دریده ام...
بی واژه در حضور همه راه می روم
گویی سلاله ی دهنم را دریده ام...
بیچاره من که از همه جا زخم می خورم
تا منفعل شوم بدنم را دریده ام...
{وقتی که بغض پیر سر وا شدن نداشت
این رود خسته حسرت دریا شدن...}
هم با ترانه دور سرم را بریده اند
هم دست و پای مختصرم را بریده اند
پرواز در هوای بشر بی نتیجه است
وقتی به قصد کشت پرم را ...
یک عمر روی پای بشر راه رفته ام
امروز حلقه ی سفرم را ...
با انحنای آلت قتاله ی تنم
تا پیچ و مهره ی کمرم را بریده اند
{از دانه می جهید ... و از دام می گذشت
تبریز از حوالی بسطام می گذشت}
وقتی که در حریم حرم راه می روند
از شرم مرگ روی پرم راه می روند
یک عمر در هوای دلم پا نهاده اند
امروز هم که در جگرم راه می روند
دارم شبیه ریشه به تکثیر می رسم
دارند در نگاه ترم راه می روند
گویند : " روی سرخ تو سعدی که زرد کرد؟"
خرچنگ ها ....که توی سرم راه می روند
{ این چندمین شب است به تردید و رنج و صبر
ای تف به روح شاعر " هفتاد سنگ قبر " ...
بهشهر ---- زمستان ۸۹