دلیل مرگ
در لحظه ی خواب ایل او را کشتند
با منطق قال و قیل او راکشتند
آن مرد پیامدار آزادی بود
تنها به همین دلیل او را کشتند...
۰۰۰
این ابر ببارد و نبارد بانو !
از پشت همین نگاه ممتد بانو
من می خواهم سوار چترت بشوم
اصلن به کسی چه ربط دارد بانو
۰۰۰
در دایره ی تماس ها گم شده بود
مردی که میان یاس ها گم شده بود
از دامن سر به مهر لیمو می چید
در لای همان لباس ها گم شده بود
۰۰۰
از خواب پرید مردی اندازه ی مرگ
بی هیچ غمی نشست در بیضه ی مرگ
از شانه ی اسمان کمی بالاتر
شاهین به هوا پرید در لحظه ی مرگ
متشکرم از لطف همه دوستانی که در این مدت با من و شعرهام همدردی کردن و تحمل...
به زودی " مانیفست غزل محض " که سال ها با خون جگر تدوین شد
در اختیار شما و تاریخ ادبیات قرار می گیره...
این نوع جدید غزل که دارای ویژگی های منحصر به فردی ست نگاهی عمیق به
رویکرد شعر روز فارسی دارد و شنا در آب های شعر "حجم " و مانیفست
آگاهانه ی"ید الله رویایی " است...
جاهایی که غزل / از سطح بیرون می آید و از شعر گفتار / به " اسپاسمانتالیزم " می رسد
در این راه از همه دوستان اندیشمندم دعوت می کنم که پیش از انتشار بیانیه " غزل محض"
هرگونه پیشنهاد / یا اندیشه ای در جهت تعالی این شعر دارند با من در ارتباط گذاشته
و دین خود را به ادبیات پارسی ادا نمایند...
پیشاپیش از دوست و استاد بزرگم جناب " ید الله رویایی " که همواره اندیشه ی اوانگارد را
مقابل دیدگانم قرار داد تشکر می نمایم./ همچنین از "منصور خورشیدی " و
" علی مسعود هزارجریبی " و "حسین مدل" / " هرمز علی پور " / " مرحوم رستم اله
مرادی " / " راحا محمد سینا "
"حسین آتش پرور " / " منوچهر آتشی "/ " علی مومنی " و همه اساتید خوبم که در این
سال ها از شاگرد نوازی محرومم نکردند سپاس ویژه دارم...
در ضمن ارایه این بیانیه به هیچ عنوان . زیر سوال بردن مانیفست های دیگر غزل نیست و
بنده خود را از دوستداران " شعر دیگر غزل آوانگارد " می دانم و برای دوستان خودم در این
مسیر ارزش و اهمیت ویژه ای قائلم... سپاس و قدر دانی دیگری هم از دوست خوب
و " نادیده ام " جناب سید مهدی موسوی دارم به خاطر سالها پایمردی و استواری
در ارائه نوع زیبایی از غزل پیشرو : " غزل پست مدرن"... و برای او ارزوی بهروزی و
شادکامی دارم و امیدوارم در این مسیر کمکم نماید... بدرود
از کرانه های کوبا تا کرانه های بولیوی
از " راین " رسید شهرتش تا " کارون"
روزی که برای جنگ بولی وی رفت
نیمی ش درون خاک و نیمی در خون....
یه کار اختصاصی برای چه گوارا و تقدیم به جواد صابر
سیگار کشید و ... رفت حاضر بشود
در مذهب مردها نشستن کفر است
زانو به زمین نزد که کافر بشود....
چند رباعی جدید که همین امروز متولد و اضافه شد به "کرانه های کوبا"
آن روز صدای سنج بیدارم کرد
در کرببلا حسین را می کشتند
دلواپسی برنج بیدارم کرد...
000
از روی صلیب و سیم بر می گشتیم
با خاطره ی نسیم برمی گشتیم
زرتشت اگر کمی تامل می کرد
از وادی اورشلیم برمی گشتیم...
000
هفتاد هزار سنگ عریان در دشت
هر یک . رقمی...به نام انسان ...در دشت
عمری به خودش نوید می داد و ...رسید_
بی هیچ نشانه ای به پایان ...در دشت
کرانه های کوبا...
کرانه های کوبا...
ارنستو چه گوارا در 14 ژوئن 1928 در شهر روساريو آرژانتين متولد شد. در سال 1953 مدرك پزشكی خود را گرفت و در همان سال همراه دوست خود كارلوس فرر به بوليوی و سپس اكوادور و گواتمالا مسافرت كرد. در نامه ای از گواتمالا به مادرش نوشت : " من اينجا از طريق آلرژی شناسی ميتوانم بسيار ثروتمند شوم ولی اين وحشتناك ترين خيانتی است كه ميتوانم به دو "من" كه در خود دارم داشته باشم: من سوسياليست و من مسافر". او تا پايان زندگيش به اين دو من خيانت نكرد و هميشه "سوسياليست و مسافر" باقی ماند.

به هنگام حضور در گواتمالا با تعدادی از تبعيدی های كوبايی آشنا شد. بعدها در 9 ژوييه 1955 در خانه شماره 49 خيابان امپاران در مكزيكو، چه گوارا و فيدل كاسترو برای نخستين بار با يكدگير ملاقات كردند و در همينجا بود كه او پذيرفت كه بعنوان پزشك بعضويت گروه انقلابيون كوبايی درآيد كه عليه ديكتاتوری باتيستا در کوبا مبارزه می كرند.
ادامه مطلبو حتما بخونید
" کرانه های کوبا "
حساب میاد با افتخار چند تا رو تقدیم می کنم به شما :
" سی یه را ماسترای تنها "
سیگار کشید و ... رفت در دفتر ...تا
با "سارتر" سخن بگوید از مردم... با
خلقی که تمام عمر تنها بودند........
سرداری در " کرانه های کوبا "
۰۰۰
جنگل به هوا پرید... با نارنجک
چشمان حریص...در گرای مگسک
-خالو قربان- به ما خیانت میکرد
فریادکشید:آهاااااااای میرزا کوچک
۰۰۰
سرهای بریده...دست ها... در سینی
تدفین بدن ... بدون هیچ آیینی
دستان ابوافضل به مولا می گفت :
من کوس انا الحق زده ام... می بینی؟
۰۰۰
مانند زنی که تازه عادت شده بود
تا خرخره غرق این جنایت شده بود
میخواست تونل شود قطاری را که
تا واگن آخرش روایت شده بود...
۰۰۰
میدان شلوغ و انقلاب و ... شادی
یک شاخه ی سرخ را به دستم دادی
چیزی نگذشت ما همه سبز شدیم
وقت گذر از تقاطع آزادی
پلک تو شبیه آتشی شد در کاه
میرفت به آسمان چندم....تا ماه
پولک به دهان ماه وماهی میریخت
لاحول ولاقوه الا بالله
۰۰۰
یک مشت بشرنمای کلا اسکل
از قونیه آمدند با ساز و دهل
-خیام !اگر زباده مستی خوش باش-
ما بی پولیم...عرق سگی؟یا الکل؟!
۰۰۰
محبوبتر از گذشته شد در دل ها
رسوا شده اند جمله پا در گل ها
آنروز که زنده بود/ تنها جنگید
ارنستوی بی پناه....در جنگل ها
مرگ از همه سو نشست گرداگردم
گنجشک مرا دوید و ۰۰۰ باور کردم
من زن دارم -کفن - برایم سم است
من می خواهم به خانه ام برگردم
۰۰۰
یک عمر مسیر اشتباهی ۰۰۰در آب
گنجشک شدند و گاه گاهی در آب
از خانه ی بایزید تا خانه ی شمس
رفتند برای صید ماهی ۰۰۰در آب
۰۰۰
بیگانه تر از ترانه با خود شده ام
در بین تمام شاعران مد شده ام
از بس که به رنگ سرخ شاتوت و انار
-عادت کردم- دوباره پریود شده ام
سید مهدی موسوی هم آدم است...از نوع خیلی خوبش...
موسوی -سید مهدی- را در قاب گذاشت و تلاشش را تحسین کرد... او مردانه
سر مواضع خود ایستاده و کوتاه هم نمی اید...مثل همه ی موسوی ها...
زندگی در مرگ و مرگ در مرگ... به یاد چندو چندمین سالمرگ صادق
نگاه عباس در جایی و روحش در جایی و مهم تر :ذهن ش در همه جایی
دعا
" جواد صابر" شاعر اندیشمند دعا می کنیم...
http://www.divanegish.blogfa.com/

" انگشت ها " به رفیق رحمان غلامی
آفتابی درون یک فانوس ....در تکاپوی باغ می افتاد
مثل یک بمب ساعتی هر شب . اتفاق اتفاق می افتاد
شکل بی محتوای لالایی سنگ قبری که خواب بد میدید
مغز انگشت های بی تقویم.مرگ گنجشک را عدد میدید
دستهایی چه قدر عریان تر ارتفاعی فراتر از یک مشت
پشت کوهان کوه کوبیدن باهمین دستهای بی انگشت
سوختن شکل دیگری دارد...آب خوردن کنار یک حشره
پا به پا روی سنگ رقصیدن. روی مین های تلخ و یکنفره
ساکنین حرم نمی دیدند...در همآغوشی خدا ....در مه
آسمانی که پوست می انداخت در دهان پرنده ها در مه
من به مرگی غریب محکومم. من به بمبی حوالی تکریت
مثل یک انفجار نا غافل....سوختن روی جعبه ی کبریت
مثل باران به روی نارنجک....طعم طغیان رود در دهنم
دانه از روی داس برچیدن... خواب گنجشک های بی وطنم
با خدا درد مشترک دارم می پرم تا پرنده تر بشوم
چشم هایم تگرگ می خواهد...می دوم تا دوباره تر بشوم
...
من به انگشت خویش شک دارم.من به این شعر مبتلا در باد
طالعم هرچه هست می خواهم..بعد از امروز...هر چه باداباد
کودکی که در آینده چه گوارای ایران خواهد شد...به چشم ها و نگاه بزرگش دقت کنید

آخرین غزلم تقدیم به رستم اله مرادی بزرگ
وقتی بدن تمام شد به ساحت رفتن پرنده شدم
اینگونه شد که من بدون اینکه بخواهند زنده شدم
شرحی نداشتم برای اینکه بگویم چه بر سر من -
آمد -برای اینکه سهم تن نشوم پوست کنده شدم
می خواستم دوباره شرحه شرحه شوم سهم باد شوم
وقتی که در مصاف مرگ فاتحه ی نیمه خوانده شدم
چیزی نداشتم بجز نگاه حقیری کنار زخم
شاید به جرم انتشار دایره قلبی تپنده شدم
...
بعد از شروع مرگ و انقباض بدن در تناسخ خاک
هر کس به شکل سایه ای در آمد و من هم ...پرنده شدم
